باغ سرهنگی
 
نصیحت نامه
نوشته های خودم
 
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

((باغ سرهنگی ))

تابستان بود ، یادم نیست چه سالی و من چند ساله بودم ،‌تنها هاله ای از این خاطره در ذهن من باقی است ، از دو سه روز قبل در مورد باغ رفتن صحبت هایی به گوش می خورد و معمولاً روزهای جمعه را برای رفتن به باغ انتخاب می کردند ، برای ما بچه ها باغ رفتن لذتی وافر داشت ، چون ضمن این که همه با هم بودیم ، فرصتی بود تا هم از بازی و هم از خوراکی دلی از عزا در آوریم ،‌ شب جمعه قرارگذاشته شد که بعد از اذان صبح و خواندن نماز  حرکت کنیم ، از خوشحالی خوابم نمی برد و هی توی رختخواب غلت  می زدم ، صبح خیلی زود ، هنوز آفتاب سر نزده و هوا تاریک روشن بود ، با سر و صدای بزرگترها که بعضی نماز   می خواندند و بعضی نیز سرگرم جمع آوری وسایل بودند از خواب بیدار شدم . بیدار شدن همان و مواجه شدن با دستورات ریز و درشت بزرگ تر ها ، همان .

جعفر،  ئی قابلموره بی زار اون جو . . . . جعفر ئی شیر دونوره وردار. . . ، ئی بندوره بده به من و . . . . این گونه خرده فرمایشات. . خلاصه وسایل جمع آوری شد و ما هم دیگ و دیگبر و کاسه و کوزه و و و و خلاصه وسایل مورد نیاز را برداشته و پای پیاده از در شیخ راه افتادیم و من همان طور که یک فرش کهنه را که نمی دانم زیلو بود ، جاجیم بود ،‌گلیم بود ( حتی الآن هم تفاوت آن ها را نمی دانم ) روی دوش انداخته بودم ، ‌نشئه ی خواب و مست و کیفور از هوای خوب صبحگاهی و به امید یک روز کاملاً شاد ، تلو تلو خوران به جلو می رفتم که یکباره نفهمیدم چی شد ، افتادم توی جوی کنار خیابان ، خوشبختانه آب در جوی نبود ولی من که سرم بد جوری به لبه ی سیمانی جوی آب خورده بود ،‌     می نالیدم و راه می رفتم ، یادم نیست چه کسی بود که گفت : بزرگ  می شی یادت می ره ،‌ به هرحال با توجه به ضربه ای که به سرم خورده بود ، حسابی خواب از سرم پرید و خواب آلودگی ام رفع شد فقط توی سرم یک چیزی ونگ ونگ می کرد ، چند دقیقه بعد که روی سرم دست کشیدم یک دُملی را ، اندازه ی یک گردو زیر انگشتانم حس می کردم .

. . . تازه آفتاب داشت سر می زد که به کل مشیر(چهارراه مشیر) رسیدیم و جلو یک سینما که باوجود داشتن چندین اسم به (سینما  دم کلی)‌ معروف بود رسیدیم .  وسایل و بارها را زمین گذاشته و منتظر ماشین ماندیم ،‌خدا بیامرز بی بی که مادر بزرگ مادری من بود ، چشمهایش درست نمی دید و به نوعی هم مشاعرش را از دست داده بود و به قول امروزی ها دچار آلزایمر شده بود ، گالش هایش را از پا در آورد و روی آسفالت جلو خیابان پهن شد و روی زمین نشست ، بقیه هم هریک به شکلی به استراحت پرداختند تا این که سرو کله ی ماشین پیدا شد . ماشین مربوطه که به آن بنز بی دماغ می گفتند ، شکل فولکس استیشن های امروزی بود گرچه دوره ی فولکس ها هم دیگر سر آمده . . . . . (نفری دوزار تا مچّد وردی ) این جمله ای بود که شوفر این ماشین دایم به زبان می آورد و تکرار می کرد که البته منظور از مچّد وردی همان  فلکه ی قصرالدشت اسبق و فلکه قصردشت سابق و چهار راه قصردشت کنونی است . برای سوارشدن و بار و بندیل را توی ماشین گذاشتن ، چانه زدن ها شروع شد ،غرغر راننده که واویلا مگه اسباب کشی دارین و غرو لند بزرگترای ما که . ای وُی . . برِی ئی بچو هم باید پول بدیم ، مگه ئی بچو چن سالشه ، عامو سرعلی عذابمون نده ، حالو شومو کمتر بوسونین و از این گونه حرف ها تا این که بلاخره سوار شدیم و هِلک و هِلک ماشین شروع به حرکت کرد ، ‌سرعت این ماشین که سه چهارتا بیشتر در سطح شهر نبود ، شاید به زور به سی چهل کیلومتر در ساعت می رسید و دم به دم می ایستاد و مسافران بیشتری را توی ماشین     می چپاند ، من خودم را به زور کنار راننده رسانده بودم ودستم را به صندلی راننده گرفته و به خیابان زل زده بودم ، مثل این بود که من داشتم ازخانه ها و درختان سان می دیدم ، تا چشم کار می کرد درختان سرسبز چنار و افرا دوطرف خیابان را پوشانده بود ، خانه های کنار خیابان همه باغ هایی بودند پراز درختان مختلف که از دیوار بعضی از خانه ها نیز شاخه های گل نسترن و درختان انگور و خرمالو به بیرون ریخته بود ،‌ در این خیابان خلوت گاهی تک و توکی اتومبیل های شخصی که مال از ما بهتران وآدم های متشخص و پول دار شهر بود در خیابان دیده می شد  ، به هر شکل به فلکه قصرالدشت رسیدیم و باز هم بار و بُنه را برداشته از کوچه ی گلخون وارد سنگلاخ های کنار رودخانه ی خشک شده پس از مقدار دیگری پیاده روی به باغی که باغ سرهنگی نام داشت رسیدیم . بوی باغ ، بوی درختان گردو ، چنار و افرا ، ‌همراه با بوی گل های محمدی و نسترن و بوی خاک آب پاشی شده همه سر در هم کرده و فضای عطر آگینی را به وجود آورده بودند که انسان را به وجد می آورد و نشاط و شادابی خاصّی را به انسان می داد ، اولین کار پس از پیدا کردن جای مناسبی برای اتراق و نشستن ،‌ یافتن درختی برای بستن آبرک (تاب ) بود که بزرگ تر ها هم یه آن علاقه داشتند و حتی بعضی ها در این کار (خوردن آبرک) تخصص داشتند از جمله عماد آقا و آقا مرتضی پسر خاله های من بودند که از همه نترس تر و بی باک تربوده و گاهی چنان آبرک         می خوردند که می توانستند با پاهایشان سرشاخه ی درختان روبرو را لمس کنند .

یواش ، یواش باغ شلوغ شد و مردم با وسایل و دیگ و قابلمه و هندوانه و طالبی و . . . . یکی پس از دیگری وارد باغ می شدند و اندک اندک فاصله ی بین مردم به حداقل رسید و به قول معروف توی جیگر همدیگر نشسته بودند. همه هندوانه و طالبی و بعضاً خربزه ها را توی جوی آب گذاشته بودند تا خنک شود و برای این که میوه ی هرکسی مشخص باشد روی پوست آن را با خراشی علامت گذاری می کردند . و صد البته تمام این کارها با بگو و بخند و شوخی و مزاح همراه بود ،‌پس از خوردن صبحانه و چای نوبت بازی کردن بود و هرکسی به نوعی خود را سرگرم میکرد ، بزرگ ترها کنار هم نشسته و گپ می زدند و چند تایی هم ورق بازی می کردند ، جوان ترها تاب بازی می کردند و چوب برای چلُک مُسه و الک دولک آماده می کردند ، زن ها هم ضمن انجام کارو فراهم آوردن مقدمات نهار طبق معمول توی ریچ و پیچ همسایه ها و بستن پسر ها و دختر ها به یکدیگر بودند و ما بچه ها هم دنبال هم    می دویدیم و از درخت بالا می رفتیم و چشم بیگیرک و آگرگه و بازی های مختلف کودکانه را انجام می دادیم .کمی آن طرف تر از ما چند تا مرد جوان و میانسال نشسته بودند که اهل موسیقی بودند و بعد از ردیف کردن کارهای مربوط به خوراک ، ساز های خود را بیرون آورده و شروع به نواختن کردند ،‌ با شنیدن صدای موسیقی دچار یک حالت خاصُی شدم که دیگر حاضر نبودم بازی کنم ،‌ حرف بزنم ، چیزی بخورم و یا حتی حاضر نبودم پلک بزنم ، قبلاً در یکی دو عروسی نواختن مطرب ها را دیده بودم و با این صداها آشنا یی داشتم  ولی نحوه ی کار این آقایان با مطرب ها تفاوت داشت ، آهنگ هایی را که می نواختند با بقیه فرق داشت ، مثل آهنگ های مجلس عروسی نبود ، حالت قشنگی داشت ، ‌انگار یکی به وسیله ی این صدا ها با من حرف می زد ،‌ من همیشه موسیقی را دوست داشتم و نوازنده ها در نظر من انسان های مهمی بودند که می توانستند صداهای به این قشنگی را ایجاد کنند،  ‌آن روزها یک خواننده زن بود که معروفیتی پیدا کرده بود و به مجرد این که یکی از آهنگ هایش از رادیو پخش می شد ، همه پای رادیو چمباتمه می زدند و ساکت به آن گوش فرا می دادند و آین آهنگ هایی که این آقایان      می نواختند به نوعی مثل آهنگ های رادیو بود ، غم شیرینی را به جان آدم می انداخت و کاری می کرد که نفهمی کیستی و کجاهستی ،‌ خنکی و فرحبخشی هوای باغ و صدای روح بخش و جذاب موسیقی مردم را به تماشای این آقایان می کشاند و جالب تر زمانی بود که از میان جمع دختر جوانی تقاضای آهنگی را کرد ،‌ یکی از این آقایان که تقریباً مسن تراز بقیه بود اصطلاحاتی را به کار برد و بعد از صحبت هایی که با هم کردند هر کدام به ساز خود پرداخته و دنگ و دنگی کردند و به یک باره یکی از آهنگ های معروف را با هم شروع به نواختن کردند و درست لحظه ای که باید خواننده شروع به خواندن می کرد آن دختر جوان چنان با ملاحت و زیبایی شروع به خواندن کرد که همه را به تحسین واداشت و من یک وقت متوجه شدم که صورتم خیس شده و بدون این که بفهمم چرا ،‌ شوق ایجاد شده اشک های مرا سرازیر می کرد و بعد از آن روز هم هرگاه این آهنگ را که بعدها  فهمیـدم  نام آن (مینای شکسته ) است می شنوم باز توی سینه ام چیزی می جوشد و مرا به سرزمین های دور دست و خیال انگیزی می برد که وصف ناکردنی و شیرین است .

آن روز همه چیزش زیبا و به یاد ماندنی بود ، قاچ های برش خورده ی هندوانه که کنار جوی آب آن را به دهن می کشیدیم ، چای خوش رنگی که به قول خدابیامرز آقام ما بچه ها آن را به خاطر ریش سفید قند می خوردیم و حتی نهار آن  روز هم خوشمزه تر از روزهای دیگر بود . تاس کباب آلو با گوشت های زیادی که سر چوب انجیر زده بودند همراه با گوجه فرنگی های قرمز خوشرنگ و سیب زمینی هایی که مثل زرده ی تخم مرغ ، زرد زرد بودند و بوی مطبوع و اشتها آوری که از این غذا به مشام می رسید ، با سبزی خوردن و لیمو و نان سنگک اشتهای هر آدم سیری را تحریک می کرد چه رسد به ما بچه ها که از فرط دویدن و بازی کردن دیگر هیچ انرژی نداشتیم و گرسنه ی گرسنه بودیم .

 بعد از نهار بزرگترها ، چرتی زدند و بقول خودشان کشی آمدند و ما نیز کنار جوی آب با انداختن برگی ، شاخه ای و یا کاغذی در آب به دنبال آن می دویدیم تا به زیر پل بزرگی که دو قسمت باغ را جدا      می کرد می رفت و آن وقت دوباره از اول و با این کار مسابقه می دادیم و سرگرم بودیم ،‌ عصر که شد یواش یواش دستورات جدید بزرگ ترها شروع شد ، یالا بارو بندیلا رو جمع کنین ، مواظب باشین چیزی جا نمونه ،‌ فلانی ئی آبرکورِ از درخت واز کن و . . شومو قربون دستت کمک کن ئی فرشاره جمع کنین ، حواستون باشه آتیش روشن نمونه و . . . .الی آخر ، به آرامی و با حوصله وسایل جمع آوری شد و نزدیکی های غروب بار و بنه را برداشته و با توجه به مصرف شدن خوراکی ها بارمان سبک تر بود و دست خالی یک عده موجب شده بود تا هنگام بازگشت ، با برداشتن قلوه سنگ های رودخانه و کوبیدن آن ها به هم بشکن بشکنی راه بیفتد تا خوشی آن روز تکمیل شود و زمانی که به فلکه ی قصرالدشت رسیدیم آفتاب پریده و چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود و ما        می بایستی مثل صبح منتظر آمدن ماشین بمانیم و به خاطرهمین کنار جوی آبی که به شدت در حرکت بود نشستیم و زمانی که ماشین آمد ،‌ متوجه شدیم که یکی از گالش های بی بی را آب برده ، بعد از سوار شدن و راه افتادن ماشین دیگر من از پا افتادم و صدای یک نواخت موتور ماشین و سکوت مسافرین و همچنین خستگی فراوان ، چنان خواب مرا ربود که هیچ نفهمیدم و زمانی که به کل مشیر رسیدیم با اکراه از ماشین پیاده شده و تا درب شیخ و رسیدن به خانه گیج و منگ و ناراحت قدم بر  می داشتم و تا به خانه رسیدیم روی یکی از حصیر های کف حیاط افتاده و از هوش رفتم .

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نصیحت نامه و آدرس s.j.rakebian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 53
بازدید دیروز : 94
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 281
بازدید کل : 48462
تعداد مطالب : 66
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1